این چند روز
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام دوست جوونای گلم

ببخشید این چند روز هیچ خبری ازم نبود، راستش 4روز اینجا تعطیلی عمومی بود. امروزم روز شنبه ست که اومدم شرکت و فرصت کردم یه چند خطی از روزای گذشته بنویسم

روز سه شنبه دلم میخواست محمد نره سرکار و پیشم بمونه تو خونه، اما خوب با یکی قرار داشت و میخواست یه قرارداد جدید ببنده ... ولی گفت حتما تا ظهر میاد، و براش یه ناهار خوشمزه بپزم چون قرار بود بعدازظهرش بریم بازار واسه زهرا یه لپ تاپ بخریم... وقتی رفت من موندم و کارای خونه، واسه ظهر یه ماکارونی خیلی خوشمزه پختم. تا ساعتای 11 مشغول پختن ناهار بودم اما وقتی یه کم سرم خلوت شد و بهش اس دادم که کجایی؟ پس کی میای؟ اصلا جواب نداد.

بعد از 5دقیقه زنگ زد و گفت که اون شخصی که باهاش قرار داشته دیر کرده و نمیتونه واسه ناهار بیاد خونه، خیلی ناراحت شدم. راستش بغض کردم. دلم نمیخواست روز اول تعطیلیم اینطوری بدقولی کنه، اولش گریه م گرفت اما خوب انقده عزیزم پشت تلفن نازم و کشید که آروم شدم اونم به شرطی که بعد ازتموم شدن کارش با اون آقا زود بیاد پیشم. تا ساعت 2 که ناهار خوردیم( ماکارونی حسابی خوشمزه شده بود ) 36_1_51.gifسرم گرم بود به کارای خونه، اما بعد از ساعت 2 دیدم نخیر... بازم هیچ خبری نیست... بهش اس دادم که کجایی پس..؟ اما بازم دریغ از یه جواب... یه چند دقیقه که گذشت، بابا زنگ زد. یه کم سربسرم گذاشت و بعدش فهمیدم که با محمد دست به یکی کردن تا منو دست بندازن... البته فهمیده بودم ولی خوب به روم نیاوردم تا به ذوقشون برنخوره... محمد هم گفت یک ساعت دیگه میرسه و براش چای آماده کنم.Martini

منم با ذوق زیاد رفتم آشپزخونه و آب گذاشتم واسه چایی، اما هرچی منتظر نشستم، آبم توی کتری بخاطر شد و خشکید ولی از محمد خبری نشد. دوباره بهش زنگیدم اما اینبار قطع کرد. منم انقدر بهم برخورد... رفتم تو حیاط و با اینکه هوا یخ بود کلی وایستادم تا گریه هام تموم بشه، بعدش هم برگشتم تو اتاق و دراز کشیدم زیرپتو... آخه حسابی یخیده بودم. پاهام هم درد گرفته بود. نزدیکای ساعت 5 بود که خودش بهم زنگ زد... با اینکه محمد داداشم گفت بیا گوشی رو بگیر شوهرته... اما من از بس ناراحت بودم و خوابم سنگین شده بود نفهمیدم چی میگه، تا اینکه دوباره گوشی رو برام آورد... با صدای گرفته و خواب آلود باهاش حرف زدم.. میدونست که حسابی بدقولی کرده، واسه همین کلی نازم و کشید تا بلاخره خندیدم. گفت برام چی پختی..؟ منم با بدجنسی گفتم: هیچی... ناهار که اونقدر خوشمزه شده بود نیومدی، واسه شب حوصله نداشتم چیزی بپزم، اما بازم خندید و گفت من الان پل سرخم، برات جوجه میگیرم میارم... اونوقت برام کباب شون میکنی..؟ منم با بی حوصلگی گفتم که بیار... دلم نمیخواست ناراحتش کنم اما خوب اون خیلی بدقولی کرده بود. خلاصه با اینکه گفته بود غروب نشده برمیگردم بازم ساعت 6 بود که رسید خونه،

سعی کردم ناراحت نباشم. به روش خندیدم و با لبخند به استقبالش رفتم. بغلم کرد و کلی برام خرید کرده بود. یه عالمه پفک و آدامس میوه ای و... خلاصه با روحیه ی خوب جوجه ها رو تمیز کردم و شروع کردم به پختن شون... محمد هم چون دید خلقم به جاست کلی ذوقید وتا آخر سرخ کردن جوجه ها پیشم تو آشپزخونه موند. هرچی بهش گفتم که عزیزم خسته ای پاشو برو اتاق و چای بخور، اما انگار میدونست دلم میخواد پیشم بمونه، نرفت و هی قربون صدقه ی آشپزیم رفت. آخر هم جوجه ها آماده شدن و بعد اینکه سالاد و آماده کردم محمد داداشم و فرستادم بره نوشابه بخره، بعدش هم سفره رو انداختم و غذا رو کشیدم.

جای همه تون خالی، خیلی خوشرنگ و خوشمزه شده بود. حیف که دوربین پیشم نبود تا یه عکس بگیرم و بذارم اینجا، همه تا ته شو خوردن... محمد هم با هر لقمه ش حسابی تعریف میکرد و با اشتها میخورد... ولی خداییش خیلی خوشمزه شده بود. بعد از غذا معده م یکمی درد گرفت. تو بغل محمدیم دراز کشیدم و اون شکمم و مالید تا بهتر بشه، بعد از خوردن میوه هم چون محمدی خسته بود رفتیم اتاق مون، بخاری رو روشن کردم و بعدش تو بغل هم تا صبح خوابیدیم... البته شیطونی هم کردیم.Smiley

فرداش یعنی روز چهارشنبه محمد دیگه قول داده بود که سرکار نره و پیشم باشه، اما میدونستم اگه باشه هم باید بریم بازار و برای زهرا که دیروزش حسابی سرکار مونده بود یه لپ تاپ بخریم. ساعتای 9 بود که از خواب پاشدیم. بساط صبحانه رو مادر آماده کرده بود. خدیجه هم اون روز تعطیل بود. واسه همین خوردن صبحانه خیلی لذت بخش بود. بعد از خوردن صبحانه آماده شدم و به پیشنهاد محمد همون روسریم که دایره های بزرگ صورتی داره رو پوشیدم و حسابی خشگل شدم.

بعد هم زنگیدم به زهرا جوونم تا بیاد تانک تیل، وقتی رسیدیم اونجا زهرا هنوز نرسیده بود. دلم میخواست ماشین محمد بود و راحت تر میرفتیم بازار، خلاصه زهرا هم چند دقیقه بعد رسید و بعدش حرکت کردیم طرف جاده نادرپشتون، چون روز تعطیلی عمومی بود همه ی مارکیت ها و فروشگاه ها بسته بود و دست از پا درازتر برگشتیم، تو راه یه بازارچه جالب و ساده هست که همه چی توش پیدا میشه، من و زهرا از ظرفای گرد شیشه ای که اندازه های متفاوت داشت خوشمون اومد و محمد هم برامون خرید. بعدش ما رو برد چهارراهی حاجی یعقوب، گفت اونجا آخرین مدلای لپ تاپ و میاره، اونجا هم که رسیدیم دیدیم 3-4 تا مغازه بیشتر باز نیستن، داخل اولین مغازه که شدیم از دیزاین و طراحی داخل مغازه ش فهمیدم حتما جنس های خوبی داره، لپ تاپای پشت ویترینش و دید زدیم و از یه لپ تاپ خیلی خوشم اومد. آخرین مدل اچ پی بود و رنگ یاسمنی خیلی نازی داشت که با حکاکی روش خیلی قشنگ به نظر میرسید. ولی وقتی قیمتش و پرسیدیم فهمیدیم 800000 تومنه،

بیخیال اون شدیم و چشم مون یه لپ تاپ مینی توشیبا رو گرفت. مدلش قشنگ بود و ساده ، به قول مادر به درد کار زهرا میخورد. قیمتش هم 360000 تومن بود. بقیه مغازه ها رو هم که گشتیم جنس های بهتر از اون نداشت. خلاصه با انتخاب زهرا بلاخره همون لپ تاپ مینی رو خریدیم. خیلی قشنگ بود. مدلش نسبت به لپ تاپ من بالاتر بود. چون ویندوز سون از خود شرکتش داشت. خلاصه بعد از خرید زهرا رفتیم کاروان و یه اسپیشل مشتی زدیم تو رگ و حالمون حسابی سرجاش اومد... بعدش یه سر کوته سنگی ببینیم کفش داره یا نه، تمام بازار لیلامی رو دونه به دونه گشتیم اما هیچی پیدا نشد. بعدش رفتیم دنبال شال و روسری، از یه شال خیلی خوشم اومد. دست گذاشتم روش اما، محمد گفت گرونه و وقتی با فروشنده ش چونه زد و اون قیمت ما رو قبول نکرد منصرف شد و گفت نمیخواد بخری...

راستش اونجا دلم گرفت،Smiley دلم میخواست حداقل جلوی زهرا اون شال و برام میخرید. دیگه ذوق صبح تو بدنم نمونده بود. هم خسته بودم هم کمی فشارم پایین رفته بود. اما محمد انگار خیلی ذوق داشت هنوز، پیشنهاد داد بریم بازار بوش... با اینکه خسته بودم قبول کردم و راه افتادیم، اونجا هم خیلی گشتیم، اول دنبال کیک کاکائویی که دفعه قبل خریده بودیم و خیلی خوشمزه بود و وقتی پیدا نشد دنبال کفش گشتیم، زهرا و محمد هرکدوم کفش پیدا کردن اما من نتونستم. راستش دنبال یه مدل نوک تیز میگشتم اما خوب پیدا نکردم. یا پاشنه ش خیلی بلند بود یا ساقش... بعدش هم خسته ی خسته رفتیم خونه ی محمداینا،

آهان یادم رفت بگم.. بابا چون تلویزیون جدید خریده بود بهش گفته بودم باید شیرینی بده، اما همون موقع که خرید تموم شد زنگ زد که شیرینی رو از سر راه تون بخرید و بیارید... خوب دیگه... ما هم شیرینی خریدیم و رفتیم خونه... اونجا که رسیدیم دیدم مادر سرماخورده و حالش زیاد تعریفی نیست. شیرینی رو با چای خوردیم و اونا لپ تاپ و دیدن و تعریف کردن و کلی هم سربسرم گذاشتن... بعد از تموم شدن حرفا، به محمد گفتم چون ماشین نداره زودتر راه بیفته بریم خونه، که دیر میشه، ولی انگار خیلی خسته بود. بی حوصله قبول کرد و راه افتادیم. تو راه که پیاده میرفتیم کلی ازم تشکر کرد و دستامو چند دفعه تو کوچه بوسید. منم بهش میخندیدم و تقریبا ساعت 6 بود که رسیدیم خونه، هوا هم تاریک شده بود. شام سیب زمینی داشتیم. من که اصلا اشتها نداشتم. خسته بودم و همه ش دلم میخواست بخوابم. محمد هم چشاش بیحال بیحال بود. زود شام خوردیم و رفتیم اتاق مون تا رختخواب و انداختم خوابمون گرفت و تو بغل هم لالا کردیم. ولی نصفه شب یه حال اساسی کردیم که واقعا لذت بخش بود و هروقت یادش میفتم همه ی تنم غرق خوشی میشه...

روز پنجشنبه خیلی دلم میخواست محمد حداقل یه روز و خونه بمونه و باهم و کنار هم باشیم. اما بازم طبق معمول رفت سرکار، از اینکه میرفت دنبال یه لقمه نون ناراحت نمیشدم... از این ناراحت میشدم که با اینکه کارش مال خودش بود اما هیچ وقت سرقراراش زود حاضر نمیشد و خیلی هم بدقولی میکرد. پنجشنبه ساعتای 9 بود که رئیس زنگ زد که برم شرکت چون پول میخواد... شبش عروسی شریک رئیس هم بود و من نمیتونستم برم... و از این بابت خیلی ناراحت بودم. صبح محمد بهم 100 دلار داده بود که اگه رفتم خرید پول کم نیارم. منم سعت 9 از خونه زدم بیرون و ساعت 10 رسیدم شرکت، محمد هم رفته بود دنبال کارش...

وقتی رسیدم دیدم همه شرکت اومدن و به لطف رئیس فقط من و مریم هستیم که تعطیلیم و تو خونه... خلاصه پولا رو دادم و بعدش به خدیجه زنگ زدم(آخه سرکارش نزدیک دفتر ماست) که طبق قرار دیشب باهم بریم بازار، ناهار نخوردم و اون بیچاره رو هم از ناهار انداختم. ساعت 12 از شرکت زدم بیرون و تو مارکیت سیلاب همدیگه رو دیدیم. بعدش دیگه گشتیم و گشتیم تا بتونم مانتو و شلوار و شال و کفش بخرم که از بخت بد هیچی پیدا نشد... حتی یه کفش، فقط از یه مدل کفش خوشم اومد که برای محمد خریدم... و یه سرپایی واسه خدیجه...

بعدش گشنه و خسته و کوفته برگشتیم خونه، از شانس مون همسایه یه مهمونی گرفته بود و یه ناهار خوشمزه پخته بود و برامون فرستاده بود که نصیب ما شد... حسابی خوردم. بعدش مشغول پختن شام شدم. از بازار کدو خورشتی پخته بودم. با روحیه ی عالی مشغول سرخ کردن کدوها شدم، ولی هرچی به محمد زنگ زدم که کجاست و کی میاد... گفت رفتم دنبال ماشینم که بگیرمش، قول میدم تا قبل از غروب برگردم... اما من میدونستم که این قولش هم مثل بقیه قراراش کنسل میشه، دیگه مشغول آَشپزی شدم و ساعت 6:30 بود که محمد هم رسید... کلی ازم معذرت خواهی کرد که دیر کرده... ولی من اینبار خندیدم و گفتم دیگه باید عادت کنم... بعدش کفشی که واسه ش خریده بودم و بهش نشون دادم. خیلی خوشش اومد اما حیف که بزرگ بود. تو ذوقم خورد... اما هیچی نگفتم... محمد همه ش میگفت وقتی تو آَشپزی میکنی حسابی بیقرار میشم و نمیتونم جلوی شکمم و بگیرم. واسه همین همه ش میگفت شامت کی آماده میشه...

نیم ساعت بعد شام آماده شد و خودم چون اصلا اشتها نداشتم و سیر بودم نخوردم. اما بچه ها انقدر تعریف کردن و خوردن که حسابی ذوق کردم. بعد از شام هم تو بغل محمدی بودم و باهم میوه خوردیم... محمد هم همه ش قربون صدقه م میرفت... میگفتم چرا حالت چشات اینطوریه...؟ تو گوشم گفت: بیقرار وقتی هستم که بخوابیم باهم... و من چقدر ذوق میکردم... اما وقتی رختخواب و انداختم، محمد بهم گفت که چون امروز جوشکاری کرده چشاش میسوزه و نمیتونه بازشون نگهداره، منو میگی، انقدر ناراحت شدم... بهش گفتم پس بخواب، و آروم باش، اما خودم تا دیروقت بیدار بودم و خوابم نمیبرد...

صبح بعد از ساعتای 6 بود که دیگه محمد بیدار موند و منو به حرف گرفت... اول از بابت دیشب کلی معذرت خواهی کرد... و بعدش درباره ی خونه حرف زدیم... قبلا قول داده بود تا عروسی یه خونه ی قشنگ برام بسازه که وقتی میرم توش راحت باشم اما اون روز گفت که پول کم داره و فقط میتونه خرج عروسی رو بده، و اگه بخوام میتونه قرض بگیره و خونه رو بسازه... اما من گفتم دلم نمیخواد زیر بار قرض بری، اولش خیلی ناراحت شدم و به قول محمد مثل این دخترای امروز ادا و اصول درآوردم، اما خوب آخرش قبول کردم به پیشنهاد محمد واسه یه سالی تو همون اتاق کوچیک طبقه ی بالا زندگی کنیم، بدون کمد لباس، بدون تلویزیون، و بدون کمد ظرفا، ...

با اینکه قبولش برام سخت بود بخاطر محمد راضی شدم. دلم نمیخواد با سخت گیریهام ناراحتش کنم و روش فشار بیارم... من در کنار اون هرطوری که بود، چه با امکانات چه با امکانات کمتر، میتونستم خوشبخت باشم... چون خیلی دوستش دارم و فداش میشم، دلم میخواد در  کنار من و همراه با من همیشه راحت و آسوده باشه،

بعد از اون حرفا بلند شدیم و صبحانه رو خوردیم و من مشغول آماده کردن ناهار شدم. دیر شده بود و هنوز تصمیم نگرفته بودم که چی بپزم... کف پامم موقع جارو کردن خونه یه تیکه شیشه رفته بود که محمدی عزیزم با مهربونی درش آورد و با الکل شستش، اما من موقع پختن ناهار، انقدر گیج و سردرگم شده بودم که وقتی انگشتش بخاطر بریدن قوطی رب برید، حتی نتونستم دستشو از خونا پاک کنم. از این بابت ازت خیلی معذرت میخوام عزیزم...I'm Sorry

واسه ناهار لوبیا با سیب زمینی پختم... مهدی داداش محمد هم اومده بود... با اینکه غذام ساعت 2 اماده شد ( خنده) اما حسابی خوشمزه شده بود... بعد از ناهار محمد روی پاهام دراز کشید و میخواست بخوابه که یه دفعه دیدیم در حیاط باز شد و عموم و خانواده ش اومدن داخل، همونجا دلم گرفت، فهمیدم دیگه باید قید شب و بزنیم هردمون... هرکاری میکردم نمیتونستم ناراحتی مو قایم کنم. محمد هم بعد از اینکه با عمو اینا کمی گپ زد و چای خورد همراه مهدی رفت خونه شون، آخه قرار بود شریکش بیاد و باهم حساب کتاب بکنن... منم خوابم گرفت و تا ساعت 8 شب خوابیدم، خیلی ناراحت بودم... وقتی بیدار شدم سرم درد میکرد، رفتم سرمو با شامپو شستم و بعدش سعی کردم بخوابم اما نشد... اصلا خوابم نمیبرد... خوب شما بگید.. 3شب پشت سر هم تو بغل عزیزت باشی و بعدش یه دفعه بخوای تنها بخوابی..؟ سخت نیست..؟ girl_cray2.gifخوب معلومه که سخته دیگه... پس درکم کنید..

امروز هم که شنبه ست با درد زیاد تو قفسه ی سینه م از خواب پاشدم... نمیدونم بازم یخ کرده بودم یا فشار اومده بود روش که اونطوری درد گرفته بود... اصلا نمیتونستم سرمو خم کنم. محمد هم زنگ زد که نمیتونه بیاد دنبالم و باید با شریکش تا یه جایی بره، بغضم گرفت... تا خود شرکت با ناراحتی اومدم، هم سرد بود، هم پاهام درد گرفته بود هم سرما باعث میشد قفسه ی سینه م بدتر بسوزه و درد بگیره... الانم ساعت 3:19 بعدازظهره... قراره امشب با محمد باشم، با اینکه از بعضی کاراش کمی دلخورم اما شادی اینکه امشب تو بغلش میخوابم همه ی اون ناراحتی ها رو از بین برده،

smiley1631.gifsmiley1631.gifsmiley1631.gifsmiley1631.gifsmiley1631.gifsmiley1631.gif

راستی دوست جوونا یه مشکل دارم من، پوست صورتم سفیده، تمیزه و مشکلی نداره، اما هرماه یه جوش هایی روش درمیاد که واقعا برام زجرآوره... چون پوستم سفید و تمیزه و اون جوش ها هم بزرگن بدجور تو چشم میان، نمیدونم چیکار کنم... تعدادشون زیاد نیستا، فقط 2 یا 3تا... نمیدونم چطوری از شرشون راحت بشم، دکتر پوست زیاد رفتم اما بعد از چند ماه دوباره عود کرده، اوایل نامزدیم خیلی خوب شده بود اما الان بازم هرماه باید ملاقات شون کنم. من به صورتم هیچی جز ضدآفتاب نمیزنم و دلم نمیخواد پوستم با این جوشا انقدر زشت معلوم بشه، نمیدونم چیکار کنم.. میتونید کمکم کنید...؟





:: بازدید از این مطلب : 916
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 30 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست